پادرا نوشیروانپادرا نوشیروان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

پادرا نوشیروان عشق مامان و بابا

پادرا و بت من و...

گل پسر من تو تصوراتش  خودش را بت من  و اسپایدرمن و پاندا کنفوکار درنظر می گیره و همش در حال جنگ و جدال هست و در مهدکودک دسته گل به آب می ده و بچه ها رو می زنه. ...
30 ارديبهشت 1393

پادرا و باب اسفنجی

بابای پادرا لطف کردند در تاریخ ٢٦ بهمن یک سی دی باب اسفنجی خریدن که کل هفته پیش ما بارها این سی دی رو دیدیم تا جایی که کل قسمتها رو حفظ شدیم. پدر گرامی لطف کردن دو تا سی دی دیگه از باب اسفنجی تهیه کردن حالا ما ٣ تا سی دی باب اسفنجی داریم که می بینیم. ...
4 اسفند 1392

صبحت کردن پادرا جان بعد از دو سالگی

گل مامان از بدو ورود به سن دو سالگی خیلی از کلمات رو یاد گرفته بود و جملات کوتاه رو می گفت. حتی در حد قصه کوتاه نیز جمله می سازه. البته از مهدکودک یکسری کلمات زشت هم یاد گرفته که وقتی می گه ما اصلا بهش توجه نمی کنیم. جملاتی که می گه مثل: -خونه ما بیا -بغلم بکن -آقا تفنگ، غول افتاد بالای(آقا با تفنگ زد به غوله از بالا افتاد و مرد) -تیتاب بخون(کتاب بخون) -شیر لیبان بده(شیر تو لیوان بده).... ...
23 بهمن 1392

تولد 2 سالگی پادرا جان

گل پسرم ٢٤ دیماه دو سالش شد. برای عزیزم هم تو خونه و هم تو مهدکودک برایش تولد گرفتیم. تولدی که پنج شنبه تو مهد براش گرفتیم خیلی خوشحال شد و هم به خودش و هم به دوستانش  خیلی خوش گذشت. همین جا از مدیر مهدکودک و تمامی خاله هاش تشکر و قدردانی می کنم. ...
28 دی 1392

از شیر گرفتن پادرا جان

    گل پسرم یک هفته هست دیگه شیرم رو بهش ندادم. خیلی راحت از شیر گرفتمش چون اصلا تو شیر خوردن بچه سمجی نیست. بهش گفتم الو اومده شیر مامان رو خورده و برده دیگه مامان شیر نداره ...
19 آذر 1392

سرما خوردگی پادرا جان

پسر عزیزم این بار از مهدکودک سرمای سختی خورده بود. دو بار بردمش دکتر و داروهایش رو تغییر دادم.اشتهاش خیلی کم و لاغر شده است.امروز بعد از ١٠ روز به مهدکودک رفت.خدایا خودت پشت و پناهش باش. ...
11 آبان 1392

پادرا عزیز درمهدکودک

پادرا جان الان ماه سومی هست که مهدکودک میره و عاشق خاله های مهدکودک شده به خصوص خاله آرزو.  غذا خوردنش خیلی بهتر شده و تو حرف زدن هم پیشرفت کرده و از فعلها هم استفاده می کنه ...
5 شهريور 1392

آغاز رفتن پادرا جان به مهدکودک

پادرا جان از اول تیرماه به مهد کودک می ره دو هفته اول خیلی گریه می کرد اما دیگر عادت کرده و صبح با روی باز، مامان و بابا رو بوس می کنه  و بای بای می کنه. حالا برعکس شده دیگه ظهرها نمی خواد از بقل خاله آرزو بیاید پایین  .اگه یک روز نره مهد تو خونه خسته می شه و می خواد بیرون بره و همه مربی های مهد دلشون براش تنگ می شه از وقتی به مهد می ره مشکل غذا خوردنش خیلی بهتره شده ...
16 مرداد 1392